اسکندر در میان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه کشورگشائى و جهانگیرى و اقتدار او به همه جا رسیده ، خاور تا باختر، روم و ایران و هند تا چین و تبت ، همه را تحت تسخیر کشید و گشاینده سى و شش مملکت گردید، فردوسى در دیوان معروفش درباره او مى گوید: ((که او سى و شش پادشاه را بکشت )) بالاخره او آنچنان عظمت و اقتدار پیدا کرد که به هر دیار که یورش مى برد و به هر کشور لشکر مى کشید، سلاطین و بزرگان آن دیار با تقدیم هدایا از او استقبال مى کردند و در برابر او سر تعظیم فرود مى آوردند در خطه هاى مختلف جهان شهرهائى به نام تاءسیس و مجالسى به نامش بر پا مى کردند. عجیب اینکه تمام این کشورگشائى ها و فتح و جهانگیرى در مدت بسیار کوتاهى یعنى در پانزده سال ، آن هم در دنیاى آن روز انجام گرفته است ، چون مجموع مدت سلطنت او از پانزده سال تجاوز نمى کند که 9 سال پیش از قتل ((دارا بن دارا)) و شش سال پس از مرگ او بوده است . او در سن 21 سالگى زمام امور سلطنت را به دست گرفت و در سن 36 سالگى یک کشور پهناورى را که با زور و شمشیر بدست آورده بود پشت سر گذارده ، ناگزیر دل از دنیا برکند و دیده از جهان بربست . (1) |
بیمارى اسکندر و عجز پزشکان در معالجه او
اسکندر به قصد فتح بابل این شهر زیبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس از آنکه این شهر را فتح کرد در خود احساس بیمارى کرد، و لحظه به لحظه بر شدت بیماریش افزوده شد به گونه اى که امید زندگى از او قطع گردید و دانست که پیک مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش نوشت که بعدا خاطر نشان خواهد شد. بقول فردوسى :
همه دشت یک سر خروشان شدند | اسکندر که خود را در کام مرگ مى دید، نامه اى براى معلمش حکیم بزرگ ارسطاطالیس در مورد بیمارى خود نوشت ، ارسطاطالیس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنین توصیه کرد:
بپرهیز و تن را به یزدان سپار |
بگیتى جز از تخم نیکى مکار |
زمادر همه مرگ را زاده ایم |
به بیچارگى تن بدو داده ایم |
نه هرکس که شد پادشاهى ببرد |
که نفرین بود بر تو تا رستخیر | جمعى از حاذقترین پزشکان در آن حال خود را کنار بستر اسکندر رساندند، و همه آنها با توجه خاصى به مداواى اسکندر پرداختند و در این مورد آخرین سعى خود را نموده کمیسیون پزشکى تشکیل داده براى درمان اسکندر مشورتها کردند و داروهاى مختلف آوردند و تا آنجا که قدرت و توانایى داشتند کوشش کردند، ولى کوشش آنها بجائى نرسید، بالاخره تیر مرگ اسکندر را صید کرد، چنانکه نظامى در اقبالنامه گوید:
طبیب ار چه داند مداوا نمود |
چه مدت نماند از مداوا چه سود |
پژوهش کنان چاره جستند باز |
نیامد بدست ، عمر گم گشته باز |
|
تاءسف اسکندر
اسکندر که به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى اندیشید که پس از فتح همه کشورها و بلاد، فرمانرواى کل و بى مزاحم همه نقاط زمین شده ، دیگر از هر نظر در آسایش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، که ممکن است با تلاش و پى گیرى ، همه چیز را بدست آورد ولى یک چیز است که با تلاش نمى توان به آن دست یافت و آن پایدارى در این جهان است . وقتى این توجه به او دست داد که ناگهان خود را در کام بیمارى دید، و نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده کرد، ولى چاره اى جز تسلیم مرگ شدن را نداشت ، از دل آه مى کشید و با یکدنیا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پیمود، چنانکه از وصیتهاى او (که بعدا ذکر مى شود) این تاءسف عمیق به خوبى آشکار است . او مسافرتها کرد و در همه این مسافرتها، با پیروزى و فتح برگشت اما اینک مى اندیشید که باید به سفرى برود که در آن برگشتن نیست سفرى که در آن بدنش اسیر خاک مى گردد خاک بر او فرمانروائى مى کند سفرى که او در طى آن بازخواست خواهند کرد، در اینجا سرنخ را به دست شاعر توانا ((نظامى گنجوى )) مى دهم که او در قبال نامه از قول اسکندر گوید:
کجا لشکرم تا به شمشیر تیز؟ |
دهند این تبش را زجانم گریز |
زقنوج تا قلزم (4) و قیروان (5) |
چو میغى (6) روان بود تیغم روان |
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد |
زمشرق به مغرب رساندم نوند(7) |
همان سد یاءجوج (8) کردم بلند |
جهان جمله دیدم زبالا و زیر |
هنوزم نشد دیده از دیده سیر |
کجا رفته اند آن حکیمان پاک ؟ |
که زر مى فشاندم بر ایشان چه خاک |
زهر دانشى دفترى خوانده ام |
چو مرگ آمد اینجا فرو مانده ام | سرانجام مملکت و فرمانروائى را بدرود گفت و اجل لحظه اى مهلتش نداد.
سکندر که بر عالمى حکم داشت |
درآندم که مى رفت عالم گذاشت |
|
وصایاى اسکندر
1 - برون آرید از تابوت دستم
هنگامى که اسکندر، نشانه هاى مرگ را در خود دید، وصیتهائى کرد که ما در اینجا به ذکر چند نمونه از آنها مى پردازیم : نخستین توصیه او این بود وقتى جنازه اش را در میان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند، تا مردم بدانند که اسکندر از این دنیا با دست خالى رفت و چیزى از متاع دنیا را با خود نبرد چنانکه در اشعار شعرا آمده است :
که از روز زمین چون دیده بستم |
برون آرید از تابوت ، دستم |
که تا بینند مغروران سرمست |
که از دنیا برون رفتم تهیدست |
|
2 - وصیت عجیب او به مادرش
اسکندر هنگامى که خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را که فرمانده سپاهیان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزید و به او وصیت کرد که تابوت مرا به اسکندریه نزد مادرم حمل کنید و به مادرم بگوئید که مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشکیل بدهد. سفره طعام بگستراند و همه مردم کشور را به آن دعوت نماید و اعلام کند که همگان دعوتش را بپذیرند، مگر کسى که عزیز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شرکت نکند، تا شرکت کنندگان در عزاى اسکندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ایجاد خوشحالى کنند تا مجلس عزاى اسکندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم تواءم نباشد. وقتى که خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسکندر را در کنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افکند و سپس گفت : ((اى کسى که ملک و حکومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظیم مى کردند، ترا چه شده است که امروز در خوابى و بیدار نمى شوى ؟ و در سکوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟)) سپس مطابق وصیت فرزندش اسکندر، به همه مردم کشور، اعلام کرد که در مراسم عزا و اطعام شرکت کنند، به شرط اینکه شرکت کنندگان ، به مصیبت مرگ دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هیچ کسى دعوت او را اجابت نکرد، از خدمتگذاران مجلس از علت این امر جویا شد. در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع کردى . گفت : چطور؟ گفتند: تو امر کردى که همه دعوت ترا اجابت کنند، به شرط آنکه ((کسى که عزیز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در میان اینهمه مردم کسى نیست که داراى این شرط باشد. وقتى که مادر اسکندر این مطلب را شنید به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترین راه تسلیت مرا تسلى خاطر داد. |